زندگی خندید.
دیشب وقتی توی تب ۴۰ درجه میسوختم و زیر سرم بودم. وقتی هربار چشم باز میکردم میدیدم دستش توی دستمه و با چشمای نگران بهم زل زده، دلم آروم شد.
فکر میکردم پایان دوره عاطفی من رسیده. هیچکس دیگه نتونه جایی توی دلم باز کنه. اما همیشه همه چیز وقتی اتفاق میافته که دیگه منتظر نیستی. وقتی درها رو بستی و رفتی که رفتی.
ما لحظههای زیادی دست توی دست هم خندیدیم و همنفس شدیم، اما اینکه یکی توی ناخوشی دستت رو ول نکنه و باشه، واسه من یعنی اوج خوشی.
نه فقط من، هر آدمی به یکی نیاز داره که وقت خوشی و ناخوشی دستاشو ول نکنه. همیشه وقتی خوشحالی، وقتی خوشگلی، وقتی میخندی، یکی هست که دست و دلش واست بلرزه. اما وقتی مریضی، وقتی از شدت سرگیجه تلو تلو میخوری و توی تب میسوزی باید یکی باشه که بغلت کنه و تکیهگاهت شه. آره، عشق یعنی رفیق روزای سخت هم باشیم.
نمیدونم بعدا زندگی چی توی آستینش داره، نمیدونم چی میشه. اما الان زندگی داره میخنده. دلم میخواد صدای این خنده تا ابد ادامه داشته باشه.
دلم میخواد این بار ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست از سر کچلمون بردارن و واسه یه بارم شده به جای اینکه خس و خاشاک تو چشممون بریزن، موهامون رو نوازش بده. دلم میخواد همیشه دستامون رو همینقدر محکم بگیریم و بگیم همدیگه رو دوست داریم. دلم میخواد دلمون قرصتر شه، محبتمون بیشتر.
و ان یکاد بخوانیم و در فراز کنیم
دقيقاً