غم این ماه

الان غمگینم. غم با حسی مثل ترش کردن معده توی دلم می‌پیچه و وقتی به گلوم می‌رسه یه بغض کوچولوی دردناک می‌شه. حسش مثل عریون گرفتنه یا شاید مثل گلو درد سرما خوردگی

مثل اینکه برامون مقدر شده هر سال دی ماه رو با یه غم جمعی سر کنیم.

البته نه اینکه زندگی شخصی خودم غم بزرگی داشته باشه نه، اما خب یه غم‌هایی هست که زندگیت رو هم تحت تاثیر قرار می‌ده. مثل اون شبی که شاد و سرخوش از کنسرت اومدیم، داشتم با شادی تو خلوتی خیابون آواز می‌خوندم که توی یه لحظه نگام به چشمای گرد و متعجب پسربچه ۸ ساله آشغال‌گرد گره خورد. ساعت حوالی یک شب بود، با دوستش نشسته بود کنار آشغال‌ها و آتیش روشن کرده بود که گرم شه.
یهو یه حس سوزش رو توی قلبم احساس کردم. راستش من نه اینکه آدم خوبی باشم اما هر وقت بتونم از لباسام یا غذاهام می‌ذارم واسشون، حتی سعی می‌کنم پول بدم و حمایت کنم اما تموم نمی‌شه. هر روز شاید ۱۰ تا دوره گرد و آشغال گرد می‌بینم. مرد، زن، بچه، پیر مرد و هر بار گلوم درد می‌گیره از بغض. نمی‌تونم کاری کنم که این روزهاشون تموم شه و می‌سوزم.

یا مثلا همین امروز که تا رسیدم خبر مرگ خدمه سانچی رو شنیدم و صدای اون زن پیچید توی سرم. اونی که گریه می‌کرد و می‌گفت احسان جانم….

بعد تصویر زلزله کرمانشاه و پلاسکو جلوی چشمام جون گرفت و هزارتا درد دیگه.

این وسط با وسواس وحشتناکی چشمم به آسمونه و دلهره تابستون رو دارم. بارون نمیاد، برف نمیاد و کوه‌ها انگار کوه‌های اول اردیبهشت ماهه. خالی و بدون برف و من نمی‌دونم چی در انتظارمونه؟

چرا می‌گن ما جزو عصبانی‌ترین ملت‌های جهانیم؟ این روزها به نظرم ما غمگین‌ترینیم. نشستیم وسط غصه همه چیز رو می‌خوریم. می‌خوام تمرین کنم خبر نخونم و حرف‌های کسی رو نبینم و شاید حتی بار دیگه که با اون پسربچه چشم تو چشم شدم، نگاهمو بدزدم. من خسته شدم از این همه غم. وقتی که کاری نمی‌تونم کنم، چیکار کنم با این بغض‌های دردناک؟

بیان دیدگاه